شهيد عراقي و 15 خرداد


 






 

گفتگو با احمد احمد
 

درآمد
 

رويداد تاريخي 15 خرداد با روايت هاي گوناگون نقل شده است، اما روايت احمد احمد به دليل حضور وي در صحنه و نيز ذکر جزييات و تبيين نقش شهيد عراقي در اين واقعه، از ارزش و اعتبار خاصي برخوردار است. اين روايت دقيق به خوبي بيانگر حضور مردم در دفاع از عقيده و رهبر خويش است که تداوم آن به پيروزي انقلاب منتهي شد.

شما چگونه با شهيد عراقي آشنا شديد؟
 

از زماني که آيت الله بروجردي که مرجعيت مطلق بودند، ارتحال کردند، به مرور نام امام ظهور کرد. امام تا پيش از آن چندان شناخته شده نبودند و بيشتر نام افرادي همچون آيت الله گلپايگاني، آيت الله شريعتمداري، آيت الله ميلاني و.. مطرح بود. در بحث انجمن هاي ايالتي و ولايتي نام امام بيشتر درخشيد و من از آن زمان از ايشن تقليد کردم. برادر من مهدي احمد که از فعالين موتلفه بود، با شهيد عراقي رفت و آمد داشت و هر وقت امام سخنراني داشتند، شهيد عراقي به برادرم زنگ مي زد و ما يک وعده را بر مي داشتيم به قم براي حفاظت از امام مي رفتيم و دو صف روبروي هم تشکيل مي داديم تا امام عبور کنند. از آنجا با شهيد عراقي يک سلام و عليکي پيدا کرده بوديم.

ظاهراً در همان سال ها شهيد عراقي واسطه ديدار شما با امام هم شده بودند؟
 

بله، مجله هايي بود به نام «راه مريم» و «راه عيسي» که ترويج مسيحيت مي کردند. ما بر روي آنها کار کرده بوديم و جهت جلوگيري از ترويج مسيحيت، انديشه ارسال نشريه «نداي حق» به آدرس هايي که مجله هاي «راه مريم» و «راه عيسي» را مي فرستادند، به ذهنمان رسيد. هزينه هاي مربوط به اين کار زياد بود و ما را بر آن داشت که به فکر تأمين بودجه و چاره اي باشيم. روزي که با برادرم مهدي در اين خصوص صحبت مي کردم. او گفت که گزارشي از فعاليت هايتان به محضر امام (ره) بدهيد؛ اگر کار شما مورد تأييدشان باشد، از شما حمايت کرده و کمک مي کند. من از او خواستم که امکان ملاقات با حضرت امام (ره) را برايمان فراهم کند. او نيز با حاج مهدي عراقي مطرح کرد و ايشان خواسته ما را پذيرفت و قول داد که در اولين ملاقات با امام (ره)، تقاضاي ما را براي ديدار حضوري طرح کند. اوايل سال 1342، روزي که برادرم و شهيد حاج مهدي عراقي با حضرت امام (ره) ملاقات داشتند، من، و دوستانم در اين مسير، مرجاني و ميرمحمد صادقي نيز با آنها همراه شده و به قم رفتيم. شهيد حاج مهدي عراقي و برادرم، صبح به ديدار حضرت امام رفتند و ما در حرم حضرت معصومه (س) منتظر آنها شديم. وقتي از نزد امام (ره) برگشتند، به ما گفتند: «براي همين امروز ساعت 3/5تا 4 بعدازظهر، براي شما وقت ملاقات گرفتيم. ما با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شديم. آن روز را در حرم به زيارت، دعا و نماز گذرانديم تا ساعت ديدار شد. وارد منزل حضرت امام (ره) شديم و منتظر آمدن امام شديم. امام آمد و ما در مقابل ايشان نشستيم و با اجازه ايشان، گزارش فعاليت هايمان را ذکر کرديم. از مبارزه و تبليغ و خطر ميسيونرهاي مسيحي صحبت کرديم. درباره «ادونتيست هاي روز هفتم» و اينکه چه کساني هستند و چه مي کنند، توضيح داديم. حضرت امام به فعاليت آنها از ما مسلط تر بودند و اين سبب شد که ما بسيار متعجب شويم. اما ايشان فرمودند: «اينها پنجاه سال است در اين مملکت کار مي کنند، نتوانسته اند هيچ موحدي را مسيحي کنند. لاابالي کرده اند، ولي بي دين نکرده اند. اين جريانات يک سرمنشأ دارد، مثل يک نهر است، شما برويد دنبال سرچشمه. اينها همه از فساد رژيم است، شما برويد دنبال آن، اينها وقتتان را مي گيرد.» به ايشان گفتيم: «پس ما بايد چه کار کنيم؟ تکليفمان چيست؟» حضرت امام با همان لحن شيريني که همه بشرها آن را درک مي کنند، فرمودند: «همين مبارزه اي که روحانيت دارد مي کند، همين کار را بکنيد.»
تا ابد اين خاطره و ملاقات درس آموز و عبرت انگيز از لوح ديده و دل ما بيرون نخواهد رفت و اين شهيد عراقي بود که چنين ملاقاتي را براي ما فراهم کرد. در همين رفت و آمد ها به خصوص در جريان اين ديدار با امام، ما با شهيد عراقي آشنايي گرمي پيدا کرديم، بدون آنکه بدانيم اينها تشکيلاتي به نام موتلفه دارند و بدون آشنايي با اقدامات آنها در اين مجموعه؛ اما بعدها در زندان اين آشنايي به رفاقت تبديل شد.

اين ارتباط شما با شهيد عراقي در جريان نهضت امام ادامه يافت يا تا زندان ارتباطتان قطع بود؟
 

بله، به مناسبت هاي مختلف ادامه داشت. به عنوان نمونه، در دوم فرودين سال 1342، به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام صادق (ع)، حضرت آيت الله العظمي گلپايگاني، مراسم سوگواري در مدرسه فيضيه برگزار کردند که مورد تهاجم کماندوها و مأمورين رژيم شاه قرار گرفت. در نتيجه اين حمله، تعدادي از طلاب شهيد و مجروح شدند. اين فاجعه موجب تأسف قاطبه مردم ايران به خصوص علما و روحانيون شد. علما و مراجع عظام، بازاريان، اصناف، جمعيتها و گروه هاي اسلامي، در حمايت از همه افشاگرانه تر، صريح تر و شجاعانه تر بود. ايشان از وعاظ، خطبا و سخنرانان خواستند تا از هفتم ماه محرم به بعد، جنايات رژيم پهلوي را افشا کند. گفته مي شد که قرار است حضرت امام (ره) در عصر عاشورا به مدرسه فيضيه بروند و سخنراني افشاگرانه اي ايراد کنند. در تهران هم شهيد عراقي و دوستانشان در هئيت هاي موتلفه اسلامي دنبال تدارک برنامه اي بودند تا در روز عاشورا تظاهرات و راه پيمايي وسيع و عظيمي را شکل دهند.
ماه محرم فرا رسيد و جلسات وعظ و سخنراني شروع شدند و دسته هاي سينه زني و عزاداري از طرف هیأت هاي مردمي به راه افتادند. تا روز عاشورا چند روزي بيشتر باقي نمانده بود. هیأت هاي موتلفه درصدد برگزاري اجتماعي بزرگ روز عاشورا در مقابل مسجد حاج ابوالفتح بودند، ولي از جانب طيب رضايي و حسين رمضان يخي نگران بودند که اجتماع آنها را به بريزند، از اين رو شهيد حاج مهدي عراقي از طرف هیأت هاي موتلفه به ديدار اين دو نفر رفت و آنها قول دادند که مراسم روز عاشوراي آنها را به هم نريزند.
من صبح عاشورا، خود را به اجتماع رساندم. هرچه که مي گذشت، بر ازدحام مردم افزوده مي شد. ناگهان يک هیأت پرطمطراق عزاداري از راه رسيد. سردسته هیأت فردي به نام ناصر جگرکي بود. گويا براي بر هم زدن اجتماع آمده بود و وارد مسجد حاج ابوالفتح شد.

اين ناصر جگرکي که بود؟
 

ناصر جگرکي از گردن کلفت هاي و لوتي هاي جنوب شهر و باغ فردوس بود. او نيز براي خود هیأت و دسته عزاداري داشت. گاه اين هیأت ها به سردستگي همين لوتي ها با هم تزاحم پيدا مي کردند و درگير مي شدند که در اين صورت ممکن بود بعضي ها زخمي و يا حتي کشته شوند. با تمهيد شهيد حاج مهدي عراقي و سخنراني وي، ناصر خان در محذورات اخلاقي قرار گرفت و بازگشت.
پس از سخنراني شهيد عراقي، به سمت سرچشمه حرکت کرديم و از آنجا به مجلس، بعد چهارراه مخبرالدوله، چهار راه استانبول، سفارت انگليس و ميدان فردوسي رفتيم. در برخي از نقاط توقف مي کرديم و سخنراني نيز صورت مي گرفت. بعد از اين مسيرها به سمت دانشگاه تهران رفتيم. اول قرار بر اين بود که مسير راه پيمايي از مسجد تا دانشگاه باشد، ولي با پيشنهاد جمعيت، بعد از دانشگاه به سمت ميدان 24 اسفند (انقلاب) و خيان سي متر (کارگر)، پاستور و کاخ مرمر رفتيم. کاخ مرمر توسط نيروهاي امنيتي و انتظامي محاصره شده بود. دور کاخ چرخي زديم و با مشت هاي خود به ديوار کاخ زديم و شعار داديم: «مرگ بر ديکتاتور!» بعدازظهر به بازار و مسجد شاه (امام) رسيديم و در آنجا راه پيمايي به پايان رسيد و هیأت هاي مؤتلفه اسلامي توانست برنامه خود را کاملاً موفق به اجرا در آورد. در اين برنامه شهيد عراقي نقش محوري داشت. پس از آن، در صبح روز 15 خرداد، نبش چهار راه عباسي ايستاده بودم که ديدم يکي از دوستانم به نام جعفري در حال مشاجره با يک مغازه دار است به آنها نزديک شدم. جعفري با عصبانيت گفت: «بايد مغازه ات را ببندي!» مغازه دار با لهجه ترکي جواب داد: «آخر نمي شود، الان از کلانتري مي آيند، پدر مرا در مي آورند.» حاج آقا جعفري با تندي بيشتر گفت: «خب بهشان بگو که جعفري گفته.» جلوتر رفتم و پس از سلام و عليک از آقاي جعفري پرسيدم: «چي شده حاج آقا!» گفت: «مگر خبر نداري؟» پرسيدم: «چه چيز را؟» جواب داد: «ديشب آيت الله خميني را گرفته اند.» با اين گفته، شو که شدم و رنگم پريد. پرسيدم: «کي گفته؟» گفت: «خبرش را آورده اند.» گفتم: «خب، حالا بايد چه کار کنيم؟» گفت: «برويم بازار، بچه ها بازار هستند.»
با عده اي از بچه هاي محل به ميدان اعدام (محمديه) و از خيابان خيام به سمت چهارراه گلوبندک رفتيم. در آنجا ديدم که مردم دسته دسته به طرف بازار مي روند. جالب بود. بازاري ها بدون هيچ برنامه از پيش تعيين شده اي مغازه ها را بسته و کرکره حجره هايشان را پايين کشيده بودند. با ازدحام جمعيت، اوضاع شلوغ به نظر مي آمد. دقايقي بعد راه پيمايي خودجوشي شکل گرفت. مأموران از حرکت آنها ممانعت و شروع به تيراندازي کردند. مردم شعار مي دادند: «يا مرگ يا خميني... يا مرگ يا خميني...» و به حرکت خود ادامه مي دادند و از کوچه اي به کوچه ديگر و از خياباني به خيابان ديگر مي رفتند.
هرچه مي گذشت، اوضاع شلوغ تر مي شد. در چهار راه گلوبندک، يک سرهنگ ارتش، دسته هاي نظامي و کماندوهاي تحت امر خود را به صورت يک صف جلو نشسته و يک صف عقب ايستاده، به چند جهت آرايش داده بود. گروهي در خيابان خيام به سمت ميدان اعدام، گروهي ديگر در خيابان بوذرجمهري (15 خرداد) به سمت خيابان ابوسعيد و گروهي هم به سمت بازار و گروه آخر هم به سمت سه راهي روزنامه اطلاعات انظام و صف آرايي کرده بودند. سرهنگ ارتش، خود در وسط اين چهار دسته بود تا به موقع فرمان آتش و حمله را صادر کند. گفته مي شد به آنها اجازه آتش بدون پوکه داده اند. به دليل مقررات ارتش و نيز کنترل مهمات، به نيروهاي نظامي اعلام شده بود که پس از هر آتش و تيراندازي بايد پوکه گلوله هاي شليک شده خود را تحويل دهند؛ اما در اين راه پيمايي، رژيم که پيش بيني مي کرد مردم از دستگيري امام خميني (ره) خشمگين شوند، به نيروهاي امنيتي و نظامي خود اجازه داده بود که بدون تحويل پوکه تيراندازي و شليک کنند.
حدود 10 صبح، هليکوپتري از بالاي سرما و از روز بازار و خيابان هاي اطراف گذشت. معلوم بود که رژيم، تمام قوا و تجهيزات خود را براي سرکوب قيام مردم به کار گرفته است. وقتي در خيابان خيام به چهار راه گلوبندگ نزديک شدم، ديدم که سرهنگ ارتش، دستش را به سوي دسته اي از کماندوها تحت امر خود بالا برد. من فکر نمي کردم که تهديد او جدي باشد و به اصطلاح مي گفتم فيلم است. ناگهان او دستش را با شتاب پايين انداخت و گفت: «آتش!» صفير گلوله ها فضا را شکافت. من سربازي نرفته بودم و با صداي تير آشنا نبودم و مشاهده چنين صحنه اي تکانم داد. بي اختيار به سمت بازار کشيده شدم و ارتباطمان با چهارراه گلوبندک قطع شد. تيراندازي شدت گرفت. خود را به دهنه سنگي يک بانک رساندم و مخفي شدم. همچنان گلوله ها از مقابلم رد مي شدند و برخي هم به لبه ديوار سنگي مي خوردند و وحشت سراپايم را گرفته بود. خود را بيشتر به سينه ديوار بانک کشيدم تا از اصابت گلوله در امان باشم. قادر به هيچ حرکتي نبودم. زمينگير شده بودم و ترس و وحشت وجودم را گرفته بود، يکدفعه صداي شعارهاي مردم را شنيدم. ديدم عده اي از مردم، در حالي که چوب و چماق دستشان است، به طرف ما مي آيند و شعار مي دهند: «يا مرگ يا خميني... مردم برويد به بازار... مردم برويد به بازار...» کمي روحيه گرفتم. دقت کردم وديدم برادرم مهدي با عده اي از جوان هاي رشيد هیأت موتلفه به اين طرف مي آيند. آرام آرام، مسئله خون و قتل و قتال برايم عادي شد.
داخل بازار از اين دالان به دلان ديگر مي رفتم که ناگهان نظامي ها دريهاي ورودي بازار را مسدود کردند و داخل را به رگبار بستند. سربازها و نظامي ها، داخل بازار و بازارچه ها نمي شدند، فقط از همان مدخل تيراندازي مي کردد. وقتي کسي از اين سو به آن سوي بازار مي دويد، او را به رگبار مي بستند و گاهي او چند بار زمين خورد و برخاستن موفق به گذشتن مي شد. گاهي هم تير مي خورد و شهيد مي شد. وجود برادرم در کنارم قوت قلب خوبي بود. تکرار صحنه ها ترسم را ريخت و مرگ را در نظرم بي ارزش کرد. به بازارا نوروزخانه رفتيم و از پشت صحن مجسد شاه (امام) بيرون آمديم. به محض خروج از بازار ديدم مرم زيادي آنجا هستند، شروع کردم به شعار دادن: «خميني، خميني، خدا نگهدار تو/ بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو.» نظامي ها به اصطلاح شروع کردند به درو و حسابي مردم را زخمي و شهيد کردند. گاز اشک آور چشم هايم را به شدت مي سوزاند و اشکم جاري بود. مهدي دستمالي را خيس کرد و به من داد تا روي چشم هايم بگذارم.
اتفاق جالبي افتاد. ديدم گروهي ناشناس با دادن شعارهاي انحرافي از مردم مي خواهند که به جهت هاي ديگر بروند. به عده اي مي گويند: «برويد به طرف محله جهودها! و به عهده اي هم مي گويند: «برويد به طرف چهارراه سيروس» و عده اي ديگر را نيز به بازار آهنگرها مي خواندند. متوجه توطئه شدم. در آنجا يک دکه يخ فروشي بود. بالاي آن پريدم و با اينکه چشم هايم سوزش داشت و گاهي دستمال خيس را روي آن مي گذاشتم، شروع به صحبت کردم: «آي مردم! به حرف اينها که نمي شناسيدشان گوش ندهيد. اينها دارند شما را متفرق مي کنند. مي خواهند اينجا را خالي کنند تا نظامي ها بيايند و اينجا را بگيرند. اگر آنجا برويد معلوم نيست که پليس نباشد. همين جا بمانيد، بايستيد، مقاومت کنيد و..»
همين طور که صحبت مي کردم، کسي به پايم زد و گفت: «آقا! آقا! آنجا را!» و با دست بالاي سرم را نشان داد. ديدم که چيزي نمانده سرم به سيم برق بخورد. پايين پريدم و خواستم بروم آن طرف پياده رو که ديدم که فقيري در حال رد شدن از جوي آب تير خورد و داخل جوي افتاد. ظاهراً اين تير را به سمت من نشانه رفته بود. او را برداشتم و به کناري کشيدم و ديدم که تير به سينه اش خورد و ديگر کارش تمام است. نمي توانستم او را با خود ببرم، زيرا جنازه زياد بود. وضع که برحاني تر شد، به اخوي گفتم: «داداش! بيا برگرديم توي بازار نوروزخان.» با چند نفر ديگر وارد بازار شديم. ورودي بازار خيابان بوذر جمهوري (15 خرداد) چند پله به سمت پايين دارد و در پيچ بعدي به سمت چپ، ديوار بلندي است. ما با آن چند نفر هماهنگ کرديم که عده اي بالاي بام حجره ها بروند و مخفي شوند. عده اي هم در پايين شعار بدهند تا نظامي ها تحريک شوند و به اين سو بيايند و وقتي که به اينجا رسيدند. افراد بالاي بام، روي آنها بپرند و خلع سلاحشان کنند، از اين رو من با چند نفر ديگر بالاي بام رفتيم و آنها که در پايين بودند، شعار سر دادند: «خميني، خميني، خدا نگهدار تو/ عليل است، ذليل است دشمن خونخوار تو.» هرچه همراهان ما شعار دادند، سربازها جلو نيامدند و از همان جايي که ايستاده بودند، تيراندازي مي کردند. گويا دست ما را خوانده بودند. وقتي از اين طرح نتيجه نگرفتيم پايين آمديم و به طرف بازار شيرازي ها رفتيم و از آنجا وارد خيابان شديم.
کماندوها مدام حمله مي کردند و ما را به عقب مي راندند. به چهار راه سيرويس رسيديم. آنجا ساختمان نيمه کاره بانکيبود که کلي مصالح در مقابلش ريخته بود. فرصت خوبي بود و با آجر و سنگ شروع به مقابله کرديم. در حملات خياباني گاه به جلو و گاه به عقب کشيده مي شديم. در اين بين پسر جواني که کت و شلوار مشکي، ولي خاک آلود به تن داشت و شعار مي داد، ناگهان تيري به دهانش خورد و از پشت گردنش خارج شد، دهانش پرخون شد و به زمين افتاد. به طرف او دويديم و به کنار خيابان کشيدمش. ماشيني نبود. کمي به اين طرف و آن طرف نگاه کرديم، ماشيني را ديدم که کنار خيابان پارک کرده بود. در آن را به نحوي باز کرد و آن را روشن کردم و پيکر نيمه جوان پسر جوان را داخل آن انداختم و يکي از همراهان، او را به بيمارستان سينا برد.
تا ساعت 3 بعدازظهر درگيري به اين منوال ادامه داشت. ما هنوز شکست نخورده بوديم. کماندوهاي ارتش و شهرباني پس از تجديد قوا و با تجهيزات و تسليحات کامل به طرف ما پيشروي کردند و از چهار گلوبندک تا چهارراه سيروس پيش آمدند. ما تا اين ساعت مقابل آنها خيلي خوب مقاومت کرده بوديم، رفته رفته آثار گرسنگي، تشنگي و خستگي در ما پيدا شد. هنوز مجالي براي خواندن نماز ظهر و عصر پيدا نکرده بوديم. لباس هايمان به خاطر انتقال مجروحين و شهدا خاکي و خوني بود.
در ميان اين تعقيب و گريزها ناگهان متوجه ورود تانک ها از خيابان ري شديم. دو کاميون نظامي هم نيروهاي کماندو را سر خيابان ري، تقاطع بوذر جمهوري شرقي پياده کردند. آنها به طرف چهارراه سيروس حرکت کردند و تير انداختند. به اين ترتيب شرايط براي تظاهر کنندگان بدتر شد. ما که اوضاع را اين طور ديديم، با سرعت وارد خيابان سيروس (شهيد مصطفي خميني) شديم. کماندوها پس از يورش خود از بازار آهنگرها به چهارراه سيروس، در تعقيب ما وارد خيابان بود. نفس نفس زنان به سمت خيابان مولوي رفتيم. جمعيت از هرسو به سمت پياده رو و کوچه هاي فرعي مي گريختند. گاهي من از نفس مي افتادم، ولي با نهيب برادرم مهدي، باز لنگان لنگان مي دويدم. کماندوها و سربازان همچنان به دنبال ما مي آمدند و تيراندازي مي کردد. از همه جا آتش و خون مي باريد. گاهي هم افراد لاي دست و پاي يکديگر گير مي کردند و چند نفري به زمين مي خوردند، ولي دوباره بلند مي شدند و مي دويدند.
ما تا چهار راه مولوي دويديم و متوجه شديم که از آن طرف هم نظامي ها آمده و مسجد حاج ابوالفتح را اشغال کرده اند و ميدان شاه (قيام) در تصرف آنهاست. ساعت 4 بعدازظهر در حوالي خيابان مولوي بوديم. در آن شلوغي و بحران، اين طور تصور مي کرديم که ديگر نهضت شکست خورده است. همه مردم از خيابان ها پراکنده شده و به منازل خود رفته بودند. يواش يواش نيروها نظامي و شهرباني تمام خيابان ها را به تصرف خود در آوردند و بر نقاط استراتژيک شهر مسلط شدند. ما نيز از صحنه دور شديم. هرچه در تأثير اين واقعه بزرگ بر تاريخ و انگيزه هاي الهي در جوشش آن سخن بگويم کم است. در اين ماجرا، شهيد مهدي عراقي در وسط معرکه در اين ماجرا، شهيد مهدي عراقي در وسط معرکه و از عناصر اصلي آغاز اعتراض هاي مردمي به دستگيري امام بود.

شما در زندان قصر هم با شهيد عراقي ملاقاتي داشتيد؟
 

بله، پس از پايان محاکمه اعضاي حزب ملل اسلامي، ما را به زندان قصر منتقل کردند. در آنجا ما را از 15 نفر که به اعدام و حبس ابد و طويل المدت محکوم شده برند و بعد در اتاق بزرگ و کثيفي که در آن مقداري زغال سنگ بود، جاي دادند. اينجا، اتاق ملاقات قديم زندان بند 1 بود. برنامه آنها اين بود که در روزهاي بعد ما را به زندان شماره 1 ببرند. من که قبلاً به خاطر حضور برادرم در اين زندان با آنجا آشنا بودم، به بچه ها گفتم که زنان شماره 1، مخصوص زنداني هاي عادي است و فضايي غيراخلاقي دارد. چند نفر ديگر نيز گفته مرا تأييد کردند. قرار بر اين شد که در صورت بردنمان به اين زندان، به شدت مخالفت و مقابله کنيم. البته از جمع ما در آن شب، 13 نفر از جمله آقاي محمد جواد حجتي کرماني و جواد منصوري را جدا کردند و به زندان شماره 3 بردند.
ما از همان شب اول شروع به اعتراض کرديم و خواستيم ما را هم به شماره 3 ببرند، اما آنها بهانه گرفتند و گفتند که در آنجا کمونيست ها و مارکسيست ها هستند و ممکن است شما را بي دين کنند! بچه ها بدون توجه به دلايل و بهانه هاي آنها، به اعتراض خود ادامه دادند. همان شب يک نظافت چي خود را به اتاق ما رساند و پرسيد: «احمد کيست؟ شالچي کست؟» من و محمد تقي شالچي خودمان را معرفي کرديم.
او گفت: «حاج آقا عراقي اين دم پختک را براي شما فرستاده و گفته است، واي به حالتان اگر قبول کنيد به زندان عمومي بياييد.»
با اين گفته شهيد عراقي حجت بر ما تمام شد. بچه ها پس از خوردن غذا، شروع به خواندن دعاي کميل کردند. آقاي اکبر صلاحمند با سوز و گذاز دعا را مي خواند و بچه ها نيز منقلب شده بودند و مي گريستند. ناگهان زندانبان ها در را باز کردند و داخل اتاق آمدند و گفتند: «شما که عرضه نداشتيد چرا دنبال اين کارها رفتيد!» در حال گريه از حرف آنها خنده مان گرفت. پس از دعا جوان ترها به خواب رفتند. من، عباس آقا زماني (ابوشريف) و يوسف رشيدي که سنمان از بقيه بيشتر بود، با هم صحبت کرديم و قرار گذاشتيم که به هر قيمتي که شده، از بردن بچه هاي کم سن و سال و جوان به زندان شماره 1 جلويگري کنيم. بعد سفارش ها و وصيت هايمان را به يکديگر گفتيم و آماده مبارزه تا سر حد شهادت شديم.
شهيد عراقي دوباره پيغام داد: «مقاومت کنيد و به زندان عمومي نرويد. شما در داخل ايستادگي کنيد. ما به خانواده هايتان اطلاع داديم و الان آنها پشت در زندان اجتماع کرده اند و خواستار انتقال شما به زندان سياسي هستند.» همت، درايت و سرعت عمل شهيد عراقي در اين حرکت براي ما جاي بسي تعجب و درس بود.

در زندان شماره 1 غير از آن پيام ارتباط ديگري هم با شهيد عراقي داشتيد؟
 

در زندان شماره 1 ما را به بند شماره 2 بردند. اين بند از کثيف ترين و بي اخلاقي ترين بندهاي زندان قصر و به بند «قوم لوط» مشهور بود و د رآن خبري از اخلاق و ارزش هاي انساني و اسلامي نبود. در بند شماره 2، علاوه بر تعرض هاي اخلاقي و اعمال منافي عفت، سرقت اموال افراد متداول بود، به طوري که با ورود ما به اتاق. ظرف چند ساعت اول، چند جفت دمپايي را سرقت کردند. اتاقي که ما 13 نفر در آن جاي گرفتيم، حدود 16 متر مربع مساحت داشت که براي خواب و استراحت با کمبود جا و فضا مواجه بوديم. روز اول استقرار ما در اين بند، فردي قدبلند و درشت هيکل به نام عيسي که گويا مسؤول داخلي بند بود، به اتاق ما آمد و گفت: «شما همان هائي هستيد که تازه آوردنتان؟» «بله.» گفت: «حاجي عراقي مرا فرستاده تا هرکاري داشتيد به من بگوييد. اگر کسي هم اذيتتان کرد بگوييد تا حسابشان را برسيم..» بعد کمي دوباره اوضاع ناهنجار بند توضيح داد. آنچه که براي ما جالب و مهم بود، هشياري، آگاهي و درايت حاج مهدي عراقي و نفوذ او در زندان بود که توانسته بود حتي افراد شرور را نيز مهار و با خود همراه کند و اين گونه چتر حمايتي خود را بر سر ما بگستراند. او به همراه آقاي عسگر اولادي، علاوه بر حمايت عميق از ما در زندان و ارسال پيغام مبني بر صبر و مقاومت در بيرون زندان نيز با انتقال اطلاعات دست به يک سلسله اقدامات زد و از طريق حرکت خانواده ها، فشارهايي را بر مسؤولين زندان وارد کرد.

شما مدت زيادي را در بند 3 زندان قصر در کنار شهيد عراقي گذرانديد. ماجراي مديريت آشپزخانه توسط ايشان چه بود؟
 

وضعيت غذاي زندان شماره 3 خوب نبود و در حدي هم نبود که افراد را سير کند. برخي دوستان به خاطر اين که غذاي زيادي بخورند، خود را به مريضي مي زدند، چون به بيماران غذاي بيشتري مي دادند. در اين ميان افرادي که کم غذا بودند، در چشم ديگران عزيز و دوست داشتني مي شدند. مثلاً بين من و علي رضا سپاسي آشتياني، براي نشستن در کنار محمد پيران که کم غذا بود، هميشه رقابت پيش مي آمد.
در اين زندان ما خود غذا مي پختيم. حاج مهدي عراقي در اين کار رهبر و پيشرو بود. او خشکه مواد غذايي را از بيرون تهيه و با کمک ديگر افراد طبخ مي کرد. پول اين کار بيشتر از محل 360 ريالي که در ماه، مسؤولين زندان به هر زنداني به جاي غذا مي دادند، تأمين مي شد. به ياد دارم که حاج هاشم اماني و حاج حبيب الله عسگر اولادي در ظرف هاي بزرگي روغن داغ و سيب زميني و پياز سرخ مي کردند. ما نيز گاهي تا ساعت 1 شب در حال پاک کردن لوبيا، عدس، برنج و.. بوديم. گاهي ابوالقاسم سرحدي زاده با اينکه نوبتش نبودف نزد آنها که نوبتشان بود مي رفت و تا ساعت 1 بعد از نيمه شب با آنها بيدار مي ماند، گپ مي زد و کار مي کرد.

گويا حضور اعضاي حزب ملل اسلامي در کنار اعضاي موتلفه اسلامي جو ويژه اي را در بند 3 به وجود آورده بود. از فضاي آن زمان زندان تصويري براي ما ترسيم کنيد.
 

آنچه که در زندان شماره 3 وجود داشت، تصويري از يک جامعه اسلامي بود. هرکسي هرچه را براي خود مي خواستف براي ديگري نيز مي خواست و آنچه را که براي خود نمي پسنديد، براي ديگري هم نمي پسنديد. برادري، وحدت و يگانگي در تمام سطوح ديده مي شد. از نظر مالي هيچ کس وابسته به داشته هاي خود نبود و هرچه داشت، با برادران خود تقسيم مي کرد و اگر کسري هم داشت، از آنها دريافت مي کرد و اين همان مدينه فاضله اي بود که سال ها به دنبالش بوديم. زندان فرصتي بود که انديشه جامعه اسلامي را آزمايش کنيم و آن را تحقق بخشيم. جامعه اسلامي يک آرمان و هدف بود و زندان محل تجربه آن.
حزب ملل اسلامي با 5 يار خود با پيشکسوتان هئيت هاي موتلفه در هم آميخته و جامعه را در برابر کمون مارکسيست ها عينيت بخشيدند. جامعه اسلامي يک هیأت اجرايي داشت که هر دو ماه يک بار به واسطه يک انتخابات تعيين مي شدند. اين هیأت داراي 5 عضو بود که هريک طبق مسؤوليت هايي به مسائل مالي اعضا، تهيه غذا و مايحتاج، نظايت، کسب اخبار، برخورد با مسؤولين زندان، برخورد با ساير گروهها و.. رسيدگي مي کردند. در جامعه اسلامي دخل و خرج مشترک بود. پول هايي را که از زندان (36 تومان در ماه) يا از ملاقات کنندگان مي گرفتند، در يک چمدان مي ريختند. اسامي افراد عضو به ترتيب روي اين چمدان نوشته شده بود. اول هر ماه هرکسي به آن مراجعه مي کرد و جلوي اسمش علامت (×) مي گذاشت. از محل جمع آوري اين پول ها، مواد اوليه و ساير اقلام مورد نياز اعضا و زندانيان تهيه مي شد. در نوبتي که من و شهيد عراقي در هیأت انتخاب شديم، هیأت 1800 تومان بدهي داشت که ما توانستيم با برنامه اي سخت، ظرف چهار ماه آن را بپردازيم و وضعيت غذا را بهتر کنيم.
از آنجا که از طرف مسؤولين زندان، کسي براي نظافت بندها و قسمت هاي مختلف تعيين نشده بود، خود بچه ها به نوبت در امر نظافت و بهداشت محيط زندان شرکت مي کردند. ورزش هم از برنامه هاي هميشتگي بچه ها بود. برنامه هاي منظم ورزشي نقش عمده اي در رفع رخوت و سستي افراد داشت و گاهي ورزش، به عرصه و کارزارهاي سياسي مبدل مي شد.
مارکسيست هاي مشتمل بر توده اي ها و گروه نيکخواه بودند که در کمون کاري مشابه انجام داده بودند و به صورت هفتگي يا ماهيانه از اعضاي خود مبالغي مفاوت تحت عناوين مختلف از جمله حق عضويت جمع و صرف امور مربوط به اعضاي خود مي کردند. مسلمان ها، مارکسيست ها را نجس مي داشتند و در روابط خود با آنها رعايت طهارت را مي کردند. اين امر خوشايند مارکسيست ها نبود. آنها هم براي تلافي در مواقع گوناگون، مسلمان ها را اذيت و آزار مي کردند، در حمام روي مسلمان ها آب مي پاشيدند و يا رعايت بهداشت و نظافت را در توالت و دستشويي ها نمي کردند. حتي به صورت ايستاده در آفتابه ادرار مي کردند.
رفت و روب، نظافت اتاق ها و بندها، سفره گستردن، شست و شوي ظرف و.. به صورت نوبتي انجام مي شد. اين نوبت توسط هیأت 5 نفره تعيين مي شد. جالب اينکه در اين تقسيمات، هيچ کس بر ديگري برتري نداشت و همه در نوبت هاي مقرر خود، در اين امور مشارکت مي کردند با اينکه براي ما پذيرفته نبود که افراد روحاني چون آقاي انواري و حجتي کرماني به اين کارها بپردازند، ولي آنها با اصرار خودعهده دار اين وظايف مي شدند.
نوع نگاه به زندگي در جامعه اسلامي و تجربه موفق آن در زندان موجب ماندگاري و پايداري شاخصه ها و خصايص آن، در اين زندان و ساير زندان ها شد، به طوري که در هر زنداني که چند مسلمان حضور داشتند، چنين جمعي را تشکيل مي دادند و چنين برنامه هايي را دنبال مي کردند.

شما چندي بعد بار ديگر به خاطر فعاليت در گروه حزب الله بازداشت شديد و به زندان قصر بازگشتيد از مواجهه دوباره با شهيد عراقي برايمان بگوييد.
 

به دستور اداره دادرسي ارتش در تاريخ 28/4/1351 مرا به زندان شهرباني انتقال دادد. چون زندان در وضعيت قرنطينه بود، من و سايرين را به صف کردند تا همه با بازرسي بدني کنند. ساعت حدود 2 بعدازظهر بود که به سراغم آمدند و گفتند که بايد زندانت عوض شود. مرا با خود بردند و سوار اتوبوس کردند. در اتوبوس دست راسم به دست چپ يک معتاد با دستبندي بسته شد. دقايقي که گذشت معتاد گفت: «حاجي! من حوصله ندارم اين طوري دستم بسته باشد.» بعد با سرعت و با يک سنجاق، دستبند را باز کرد و نحوه بازکردن دستبند را به هم ياد داد.
اتوبوس همچنان خيابان هاي شهر را مي پيمود. از مسير حرکت فهميديم که به طرف زندان قصر مي رويم. زنداني که در سالهاي 45 و 46 پذيراي من و بچه هاي حزب ملل اسلامي بود. وقتي به در زندان رسيديم، فرد معتاد دستبند را دوباره قفل کرد و وارد زندان قصر شديم. پس از طي مراحل اداري، مرا به زندان شماره 4 بردند. از برخوردهاي اوليه مسؤولين زندان دريافتم که در زندان تغييرات زيادي پيش آمده و زنداني ها و مسؤولين آن مرا نمي شناسند. گويا عوض شده بودند.
ابتدا مرا به زير هشت بردند. در آنجا ستواني نشسته بود که با ديدن من شروع به پند و اندرز کرد و گفت اگر رفتارت در اينجا خوب، معقول و منطقي باشد، عفو خواهي گرفت. من نيز خود را در قبال وعده و وعيدها و تهديد و ارعاب هاي او، ساده و هالو نشان دادم و خود را به موش مردگي زدم. مقداري هم درباره نظم، سکوت و آرامش و برنامه هاي زندان صحبت کرد و سپس مأموري را صدا کرد و گفت: «ببريدش داخل بند زندان شماره4».
طبق گفته ستوان، آن ساعت، ساعت استراحت و سکوت زندان بود و بايد بدون سر و صدا وارد زندان مي شدم،به طوري که حتي صداي گام برداشتن نيز شنيده نشود. در زندان به آرامي باز شد و وارد کريدور شدم. سکوت و آرامش خاصي حاکم بود چند قدم پيش رفتم. ناگهان صداي غش غش خنده اي تمام فضاي سالن را گرفت.
تعجب کردم. کسي که مي خنديد، فرياد زد: «بچه ها! بچه ها! احمد کچل آمد!... » همين طور مي خنيد و داد مي زد. بچه ها هم از اتاق ها ريختند بيرون و دورم حلقه زدند. فهميدم کسي که داد مي زد و به بقيه خبر ورود مرا مي داد، حاج ابوالفضل حيدري است گويا او هنگامي که از دستشويي بر مي گشت، مرا ديده بود. به اين ترتيب سکوت و آرامش زندان در هم شکست. بچه ها مرا روي دوش خود گرفتند و فرياد زدند: «احمد آمد، احمد آمد...» مأموري که همراه من بود گزارش اين صحنه را به ستوان مسئول داد. او چون بي توجهي مرا به توصيه ها و پندهاش ديد، ديگر با من حرف نزد، چون فهميد تازه کار نيستم!
از بچه هاي حزب ملل اسلامي، محمد ميرمحمد صادقي، ابوالقاسم سرحدي زاده، کاظم بجنوردي و از ياران موتلفه شهيدحاج مهدي عراقي، آيت الله محي الدين انواري، حبيب الله عسگر اولادي، ابوالفضل حيدري، هاشم اماني و احمد شاه بداغلو در زندان قصر بودند. با اينکه آنها را خودي مي دانستم، ولي از روي وسواس و احتياط، درباره حزب الله با آنها هيچ صحبتي نکردم و گفتم علت دستگيري و زندانم، مسائل مربوط به سعد محمدي فاتح است.
چند روز اول به تبادل اخبار و اطلاعات گذشت و در روزهاي بعد، با مشاهده برخوردها و رفتار زندانيان دريافتم که مرزبندي شديدي بين مسلمان ها و مارکسيست ها وجود دارد. مسلمان ها کاملاً از مواجهه، تماس و رابطه با مارکسيست ها احتراز مي کردند. برنامه غذا هنوز مثل گذشته بود و حاج مهدي عراقي موادغذايي را تحويل مي گرفت و خودش با کمک ساير دوستان مي پخت. نماز جماعت نيز در اوقات خود برقرار بود. شب هاي باصفايي را در آنجا پشت سر گذاشتيم. در محوطه زندان با يکديگر قدم مي زديم. در اين ميان مراسم هاي عبادي- اسلامي نيز سرجاي خودش بود. روزهاي زندان قصر با آن ياران قديمي، روزهاي خاطره انگيزي بودند و اثري زيربنايي در ساخت فکري و انديشه هاي ما داشتند.

در روزهاي پس از آزادي، با شهيد عراقي برخوردي داشتيد؟
 

در ماه هاي اوج انقلاب مرا بدون هر گونه دليلي آزاد کردند. تحليل من اين بود که ساواک درصدد ايجاد جنگ رواني و شکستن و خرد کردن من است. آنها با چندين بار زندان، شکنجه و بازويي نتوانسته بودند مرا تسليم خود کنند و به اين نتيجه رسيده بودند که ماندن من در زندان، مايه صبر، اميدواري و روحيه براي ساير زندانيان است. همچنين باعث تحريک روحيه انتقام جويي مبارزين بيرون از زندان مي شود. به همين علت در نقشه اي حساب شده، مرا آزاد کردند تا به دو هدف برسند. هدف اول اينکه مرا دچار عذاب وجدان، بحران روحي و رواني کنند و نيز براي دوستانم، اين تصور واهي را ايجاد کنندکه احمد با ساواک سازش کرده است. در هدف دوم ساواک به دنبال شناسايي افرادي بود که با من ارتباط برقرار مي کردند، لذا من خيلي نگران اطلاع و ارتباط دوستانم بود. نمي خواستم آنها در دام توطئه ساواک گرفتار شوند. راضي بودم که حلق آويز شوم، ولي دوستانم آسيبي نبينند.
شايد فرداي روز آزادي بود که زنگ خانه را زدند. مادرم پس از گشودن در ديده بود که او را نمي شناسد، خواسته بود در را ببندد که او نگذاشته بود. آمد و گفت: «احمد! يکي دم در است و مي گويد که رفيق توست، من هم نمي شناسمش!» احتمال اينکه او ساواکي باشد، وجود داشت، ولي چاره اي نبود و کاري از دستم بر نمي آمد. دو تا عصا زير بغلم زدم و به سمت حياط راه افتادم که با ناباوري تمام، شهيد حاج مهدي عراقي را در مقابلم ديدم.
جلو آمد و سخت مرا در آغوش کشيد و سر و رويم را بوسيد. پس از اطلاع از وضعيت پاهايم، پرسيد: «احمد! چي شده؟ کي دادگاهي شدي؟» اندوهگين گفتم:«من نه دادگاهي شدم و نه بازجويي و نه بازپرسي رفتم!» دوباره پرسيد: «چطور آزادي شدي؟» گفتم: «خودم هم نمي دانم، ولي شما از کجا فهميديد؟» گفت «عصر همان روز که تو آزاد شدي، بچه هاي بازار همه فهميدند.» گفتم: «تو يک مبارز هستي، الگويي مايي، حتماً اين را هم مي داني که شايد آزادي من يک تله و دام باشد، چرا احتمال ندادي که من با ساواک سازش کرده باشم؟ چرا احتياط نکردي؟» گفت: «احمد! ما به تو ايمان داريم، من همه فکرها را کرده ام، نگران نباش. با هم همين را کرده اند. الان هم که آمدم به خاطر اين بود که حدس زدم در چنين توهمي گرفتار شوي و نيز مي دانم که وضع مالي ات هم خوب نيست. هفده هزار تومان که پيش صاحب مغاز پاساژ گذاشته بودي، گرفتم و برايت آوردم.» او توضيح داد که بچه هاي سازمان چند مرتبه براي گرفتن اين مبلغ اقدام کرده اند که با دخالت حاج علي اکبر پور استاد، ناکام مانده اند!
قبل از خداحافظي، از حاج مهدي خواهش کردم که اجازه ندهد بچه ها به منزلم بيايند و ناخواسته در دام ساواک گرفتار شوند. او گفت: «ما حساب کارخودمان را داريم و بي گدار به آب نمي زنيم. تو نگران نباش.» و تأکيد کرد که خواست اصلي ساواک اين است که ما تو را تنها بگذاريم و بايکوتت کنيم، ولي کور خوانده اند.
از فرداي آن روز، بچه هاي حزب ملل اسلامي، حزب الله و هیأت هاي موتلفه از جمله شهيد صادق اسلامي، ابوالحسن فلاحتي، احمد روحي و رمضان سلطاني و.. به ديدنم آمدند.
جالب تر اينکه منزل ما به محل و کانون جلسات دوستان تبديل شد و مباحث داغ سياسي بين آنها در مي گرفت و من نيز به اين طريق از تنهايي بيرون آمدم و آرامش خاطري يافتم. حتي شهيد اسلامي من را يک روز به منزل خود بود و با مقام معظم رهبري و برخي ديگر از مبارزين ديداري در آنجا داشتيم. آقا آنجا به من گفتند: «ساواک ديگر الان به فکر من و تو نيست و نگران اين حرف ها نباش.» دوستان بارديگر با زکاوت و زيرکي تمام، توطئه ساواک را خنثي کردند و داغ بايکوت را بر دل رژيم گذاشتند.

قضيه آن هفده هزار تومان چه بود؟
 

سر چهار راه سرچشمه پاساژي است که به نام کبير که دو طبقه است و دو در دارد. يک در به خيابان سيرويس و يکي به خيابان چراغ باز مي شد. من در آنجا مغازه اي گرفتم بودم، زيرا تشکيلات از من خواسته بود پوششي براي خودم درست کنم. ما به واسطه ضمانت يکي از دوستان که آهن فروشي داشت، سرقفي آنجا را به 17 هزار تومان خريديم و پول آن را هم من از خودم داده بودم. مقداري هم کاتالوگ و عکس و.. هم ريختيم روي ميز آنجا که اگر کسي آمد نفهمد ما چه مي کنيم. بعدها که تغيير ايدئولوژي رخ داد و من همراهي نکردم، به من گفتند تو ديگر آنجا نرو و تقي شهرام به آنجا رفت و آن کتابس را همه آنجا نوشت. من که زندان بودم به حاجي عراقي گفتم که زن و بچه ام نمي دانند که من زنده ام. مرا هم که احتمالاً اعدام مي کنند. حاج مهدي هم حبس ابد بود، ولي احتمال عفو داشت. به او گفتم که تو اگر رفتي بيرون برو آن 17 هزار تومان را بگير و بده به اين پيرمرد و پيرزن که استفاده کنند. ايشان را پنج، شش ماه زودتر از من به اتفاق آقاي عسگر اولادي و حاج حيدري و آيت الله انواري و.. با آن سر و صدا آزاد کردند. ما هم گفتيم ما که اعدامي هستيم و او هم مي رود و اين پول را به خانواده ام مي دهد، اما خبر زنده بودن ما هم به نحوي بالاخره به بيرون درز کرد و با آن شرحي که گفتم مرا آزاد کردند. نمي دانم شهيد عراقي با چه هوشياري فهميده بود که مرا آزاد کرده اند و آمد و گفت: «من آن پول را گرفته بودم و مي خواستم به خانه ات تحويل بدهم. حال که آزاد شدي، گفتم به خودت بدهم.» و 17 هزار تومان را به من داد و رفت.
من اين پول را گرفتم و خرج کردم و اين گذشت تا کتاب خاطرات من چاپ شد. يک روز من به مغازه روبروي آن مغازه در پاساژ کبير رفتم تا يکي از دوستان را که خياطي داشت، براي کاري ببينم. صحبت شد و گفتم آره اين 17 هزار تومان ما را حاج آقا مهدي گرفت و آورد به ما داد. گفت: «کي؟» گفتم: «شهيد عراقي.» گفت: «نه من مي دانستم عده اي به اينجا مي آيند و مي روند. منافقين آمدند از طريق ما نزد صاحب پاساژ رفتند و 17 هزار تومان را گرفتند و رفتند.» سال ها بعد من تازه فهميدم که اين پول را او پس از آزادي من از زندان از خودش داده بود!

شما بعد از پيروزي انقلاب هم ارتباط با شهيد عراقي داشتيد؟
 

خيلي کم. ايشان بعد از انقلاب درگير کارهاي متعدد و شديد شد و تنها چند بار در برنامه هايي همديگر را ديديم، نه به صورت خصوصي تا خبر شهادت ايشان را دادند و گفتند شهيد عراقي و پسرش و آقاي مهديان در يک ماشين بوده اند و براي ترور آقاي مهديان رفته و ماشين را به رگبار بسته اند و ايشان شهيد شده اند. البته اين را واقعاً نمي دانم که رفته بودند ايشان را بزنند يا آقاي مهديان را و اتفاقي ايشان را زدند. چون ايشان براي منافقين خيلي بالاتر از آقاي مهديان بود و برايشان زدن عراقي از هر نظر با اهميت تر بود. از اين خبر خيلي ناراحت شديم. ما با شنيدن خبر شهدايي همچون شهيد مطهري و مفتح و.. هم خيلي ناراحت شديم، اما مصيبت شهيد عراقي براي ما از همه آنها بزرگ تر بود و خيلي از اين خبر سوختيم خدا رحمتش کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36